برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

یه حس عجیبی دارم. احساس اتصال... نمیدونم و نمیشه دقیق تشریحش کرد.

یه حس بی تفاوتی دارم. خوشحال نیستم. انتظار ندارم برام هورا بکشن. با دومین ترس بزرگ زندگیم مواجه شدم و فقط میتونم بگم هیچ حس خاصی ندارم. نه خوشحالم و نه ناراحت فقط فهمیدم آدمیزاد با خیلی چیزا میتونه کنار بیاد. فقط بدون انگیزه اصلی که خودمو توی این ترس پرت کردم تو بودی. من چطور میتونستم انتظار داشته باشم تو با ترست روبرو بشی وفتی خودم حاضر نیستم و جرات نمیکنم این کارو بکنم. من واردش شدم. خودمو هل دادم توش. فقط برای اینکه به خودم این حقو بدم که ازت انتظار زیادی نداشتم. فقط برای اینکه حس کنم بیشتر از چیزی که حقم هست انتظار نداشتم. اما میدونی... امیدی ندارم تو هم مثل من باشی. تجربه نشون داده دنیا و اتفاقات اون هیچ وقت اونقدر در مورد من منصفانه نبوده که من در مورد پیرامونم. نا امیدی خیلی بده. نمیدونم چی باعث میشه هر شب زیارت عاشورا بخونم. واقعن نمیدونم.

دلم میخواد یه وصیت نامه بنویسم اما نمیدونم باید به کی بدم که نگهش داره. دلم میخواد هر چیزی ازم باقی موند و قابل استفاده بود، زحمت دفنشو نکشن. دلم میخواد اگه تو قبرای چند طبقه خاکم کردن طبقه پایین خاکم کنن. حس میکنم اینجوری زودتر تجزیه میشم و زودتر همه چیز تموم میشه. هر چی دارم مال خواهر کوچیکه باشه. 

وای خدا حالم خوش نیست. اصل حالم خوش نیست و حالا میفهمم هر اتقاقی هم که بیفته وقتی اصل کاری راست و ریست نباشه فرقی به خالت نمیکنه. 

نظرات 1 + ارسال نظر
میم. جمعه 18 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 02:27 ق.ظ

نگران شدم..نباش اینطور :(

negaran nabash aziza, chizi nashode ke

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد