برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

نیروهای متضاد درونم همش باهم در حال جنگن... چقدر سخته تغییر کردن.

چی بگم... خسته شدم از نوشتن حسهای تکراریم. مشکل اینجاست که من اینجا حسمو مینویسم ولی ماجراها رو سانسور میکنم. این باعث شده نوشته هام خیلی تکراری به نظرم برسن.

نگران خواهرم هستم و با طرز ناخوداگاه دلم میخواد مث من فکر و رفتار کنه. خیلیم هم خوب نیست به نظرم. اگه قرار بود سیستم من جواب بده که الان این نبود وضعم.

زندگی خودم هم کمافی اسابق. تلاش زیرپوستی و مکالمات تکراری...

گاهی وقتا ته ته تمام تلاشایی که برای عوض شدن میکنی، حس میکنی باید خودتو همینجوری که هست بپذیری... شایدم این حس یه بهانه هست که جلوی تغییرتو میگیره، نمیدونم. شایدم این مدت تلاش نمیکردم و بیشتر غصه میخوردم و فکر و خیال میکردم... ولی هر چی که هست خیلی خسته ام کرده و دیگه نمیتونم مثل قبل براش وقت بذارم. با خودم قرار گذاشتم که

اگه فرصتی برای تمرین مهارت اجتماعی بودن ایجاد شد، ازش استفاده کنم. در غیر اینصورت خودمو الکی به در و دیوار نزنم. 

این روزا هی یادت می افتادم. دیدم پیام دادی. نمیدونستم هنوز اون تله پاتی قدیم میونمون هست. شانس منه دیگه. تله پاتی ام هم با آدم مزخرفی مث تو برقرار میشه

کمی دلتنگی چاشنی زندگی جدیدم شده... کاش بشه شرایط جور شه مامان بابام بیان اینجا