برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

یادم رفت بنویسم. خدایا شکرت که مشکل مامانیم چیزی خاصی نبود. مرسی مرسی مرسی

یادمه نه تیر رفتی. کلی تو دلم خدا خدا میکردم که قبل رفتنت همونی بشه که من میخام. الان نوبت خودم شده... دارم میرم و آرزو میکنم همونی بشه باز، که من میخام. 


پی نوشت بیربط: یک هفته بیشتر نمونده تا آخرین روز کاریم. 

تولدم مبارک.

تا چند روز پیش فک میکردم آرزوی روز تولدم پیدا کردن کار و جا افتادن در محیط جدید باشه، ولی الان تنها آرزوم سلامتی خونواده ام  و بخصوص مادرمه. خدایا خودت میدونی من چقدر نسبت به این مسایل کم طاقتم. این آخرین تولد من کنار خونوادمه. ازت میخام بهشون سلامتی بدی چون طاقت دیدن ناخوشی هیچ کدومشونو ندارم. 

یکی از چیزایی که به شدت برام خاطره شده و این روزا هی یادش میفتم، شبای گرم و تابستونی  بچگیامه. وقتی گرما چیزی نبود جز حس خوب تموم شدن امتحانا و تعطیلی و ول چرخیدن و هیچ کار نکردن. شبای طولانی و گرم که برشهای شیرین و سرخ هندونه خنکش میکرد. نشستن پای سریالها و شوهای طنز شبکه پنج. صبحها یازده بلند شدن و مالیدن کره مربا رو نون بربری بی اینکه پرت خیالت باشه کالری چیه و چاقی بده... نهارهای آبدوغ خیاری و عصرها برگشتن ددی از سر کار با یک خوراکی خوشمزه. یه روز در میون کانون زبان رفتن.... وای خدا یادش بخیر... میون همه این حسای خوب، بوی اون شبها، تلاقی گرمای هوا با عطر هندونه های ده شب، هیچ وقت از یادم نمیره....

خوب چهارشنبه به دکتر هم ماجرا رو گفتم و اونم با همون رویکرد خونسرد قدیمی مساله رو پذیرفت و قضیه تمام شد. هرچند توی نگاهش یه حرف نگفته بود از جنس  زده به سرت؟ یا با خودت چی فکر کردی؟ 

ان شالله که میتونم از پس همه چیز بر بیام....

ماشینمو بردم کارواش کلی تمیزش کردم، خوشگلش کردم، برای فروش. با اینکه خیلی اهل وابسته شدن به اجسام نیستم، دیروز حس فروش ماشین خیلی غمگینم کرد.میدونم که مشکل از دست دادن ماشین نیست و بیشتر اینه که دارم ریشه هامو یکی یکی از خاک در میارم و آماده میکنم ببرم جای دیگه بکارم....

خدایا خودت میدونی چقدر ذاتن ترسو ام، کمکم کن بتونم با زندگی جدیدم کنار بیام و دوستش داشته باشم. 

کمی قبلترا فکر میکردم این آخرین ها خیلی برام قابل توجه و به یاد موندنی باشه. ولی طبق معمول و مثل باقی چیزا، خیلی هم اینجوری نشد. ولی خوبه که بنویسم و یادم باشه این روزا استارت خورده.... سلسله اتفاقات و چیزایی که به نوعی قرار نیست دیگه تو زندگیم تکرار بشن. پس یادم باشه ازشون ساده نگذرم.

آخرین کنسرت، آخرین جلسه عمومی، آخرین نهار دانشگاه یا حتا آخرین پلاستیک زباله!! 

این روزای کشدار پر از دغدغه و فکر و خیال و سر درد و ازون طرف هیجان و ذوق و ازونطرف ترس و کنار همه ی اینا اجبار به تحمل شرایط موجود بخصوص آدمای محل کار...