هر روز بیشتر و بیشتر میفهمم که هیچ کس خونواده آدم نمیشه و هیچ عشق و احساسی نمیتونه به گرد پای حسی که خونواده بهت میده برسه... مادر، پدر، برادر و خواهر... به سلامتی خونواده. به سلامتی عشق واقعی...
داداشی گلم چندتا اقیانوس و قاره هم که بینمون باشه همون یه جمله کافیه برام که مطمئن باشم توی دنیای به این بزرگی و میون این همه آدم هیچ مردی نمیتونه به من اون حس تکیه گاه و حامی رو بده که تو میدی. وجود تو برای من بس...
خیلی خوشحالم که اینقدر حس درونیم خوب داره تشخیص میده. خیلی کیف کردم با اتفاقی که افتاد و پیش بینی که کرده بودم...
وقتی از همه جا بباره دیگه بهتر ازین نمیشه... خیلی فکر میکنم به این همزمانی ها. خیلی دلم میخاد بتونم تحلیل کنم این اوضاعو... ولی عقلم به جایی قد نمیده. همینجوری دارم سر میخورم میرم پایین.
استرس کار دارم. هر روز یه جور اضطراب وجودمو میگیره. انگار همه چیز خیلی زود رنگ میبازه. دلم تنوع میخاد. راستی دلم خنک هم شده. خنک شده تنگ شده... یادم بمونه که انتخاب کردم این راهو. فراموشم نشه. فهمیدم که هنوزم همون آدم سرتق سابقم و چیزی عوض نشده. ولی شاید آدمهای قدیمی با آدمهای الان فرق داشته باشن و این نسخه روی جدیدیها جواب بده. کسی چه میدونه.