برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

چی فکر میکردم و چی شد!

@قبلن ها که عینکی بودم همه آدمهای دور و برم چه غریبه های توی خیابون طی متلک هایی که نثار اینجانب میکردن و چه دوستان و خواهران و برادران و همکاران اینجانب، همه متفق القول بودن که برو چشماتو عمل کن و این چشما و اون مژه ها حیفه زیر عینک باشه! متاسفانه چون چشمام آستیگمات بود علی رغم شماره کمش باید عینک میزدم. بدون عینک سر درد میگرفتم... تا اینکه بالاخره جراته مهیا شد و رفتم چشمامو عمل کردم. ای ای ای... عمل کردن همان و نصف مژه های نازنینم ریختن همان... الان یه ماه و نیمی هست که عمل کردم. اما مژه ها هنوز کامل برنگشتن! این زیبایی چشمای منم حکایت جهنم ایرونی هاست. قیفش باشه قیرش نیست و بالعکس!

@هر وقت بخوام فکرم آروم بشه میرم سراغ کتاب آنی شرلی یا همون رویای سبز... یه دنیای خیلی قشنگ توی این کتاب به تصویر کشیده شده که آدم رو از هر چی نا آرومیه جدا میکنه. دنیایی که من دوستش دارم. امروز یا دیروز داشتم یه نگاهی بهش مینداختم... یه جاییش چند تا بچه دور هم جمع شده بودن (بچه های کشیش دهکده و بچه های آنی و مستخدمه یکی از اهالی) و داشتن راجع به خدا و شیطان با هم حرف میزدن. یکیشون حرف خیلی جالبی زد. گفت: "چنانچه انسان نیاز به دعا کردن داشته باشد بهتر است از شیطان کمک بخواهد تا خداوند. آخر می دانی خدواند خوب و مهربان است، بنابراین هرگز آزارش به موجودی نمی رسد. اما با این چیزهایی که از شیطان شنیده ام متوجه شدم که موجود خطرناکی است و باید حتمن با او آشتی کرد و در مسالمت با او زندگی کرد. به عقیده من عاقلانه ترین شیوه این خواهد بود."

عجب پست هایی! کولاک نمودم.  انگیرشو خواهر بهم داد وقتی با یه بسته آلبالو خشکه اومد پیشم و من دیدم هیچ چیز به جز نوشتن نمیتونه لذت خوردن این آلبالوهای ترش و خوشمزه رو بالا تر ببره. خوب الانم آلبالوهام تمام شدن... پس تا آلبالویی دیگر خداحافظ. البته آلبالو در مجموع کنایه از انگیزه است!

عشق و نفرت

@با خود عهد بستم که عاشق نشوم. عاشق نشوم مگر آنکه تا همیشه مال اویی باشم و او نیز. تا به حال به عهد خود وفا کرده ام. دوست داشتن ها بوده است اما عاشقی هرگز. برای منی که افکارم همیشه صفر و یک بوده و ایده ال، هیچ چیز مگر یک معنایی ندارد. عشق همیشه تجسم اکسترمم احساسات من است. دست نیافتنی ترین حالت ممکن. یکی شدن. جنون. شاید بهتر باشد هیچ وقت عاشق نشوم. شاید هیچ گاه تاب عشقی چنین را نداشته باشم.

اگر این واژه به همه چیز گسترش یابد همیشه دوست داشتم عشق بورزم. همیشه سعی کرده ام به تمام هستی عشق بورزم. دروغ چرا... هستی هم بیش از پیش برایم جبران کرده است...

دوست داشتنها برایم زیاد بوده است. اما همیشه در حیطه عقلم، در کنترل ذهنم. هیچ وقت به هیچ حسی اجازه بال گشودن نداده ام. برای "من" این حس ناب باید برای "او" بماند. او که برای همیشه خواهد بود.

هرچقدر در عشق ورزی محتاطم همانقدر در نفرت ورزی! بی استعداد. نفرت برایم معنا ندارد. نفرت را تجربه نکرده ام. هیچ وقت هیچ گاه. حس تنفر، حس انزجار برایم بی معنیست.  نفرت منفی بی نهایت عشق است. اگر عشقی برایم نیست نفرتی نیز نخواهد بود. اما در این میان حسهای متناقض بسیارند. حس سرزنش . سرزنش و نقد خودم و آدمهایی که در اطراف منند.  یک نقد جانانه. یه نقد تیز و برنده. شاید همان افکار ایده آلیستی است که ذهن مرا در مقابل کوچکترین لغزشی  به واکنش وا میدارد.  کوچکترین لغزش یعنی سقوط. سقوط به عمق دره. اینگونه به سان آونگی شده ام. هماره در حرکت مگر لحظه ای سکون در نقاط اکسترمم.  صفر یا یک !

کاش پزشک شده بودم. کاش از دایره ریاضیات و منطق و جبر بیرون آمده بودم. شاید هم نه. کسی چه می داند؟

@اینجا رو دوست دارم. حس میکنم مجال خوبی بهم میده واسه بهتر دیدن تودرتوهای وجودم.

آخرش هیچی!

امروز صبح خانواده محترم قصد بیرون رفتن نمودن. من منتظر تماس کسی بودم. قرار بود به خونه زنگ بزنه. این شد که موندم خونه و بقیه رفتن. قرار آشپزی هم به عهده من افتاد. مرغ رو انداختم توی زودپز تا بعداز پختن یه حال مبسوطی بهش بدم. گفتم ۵ دقیقه برم پای نت و میام بیرون فورن! اومدم و یهو دیدم n تا کامنت بی پاسخ توی وبلاگم مونده!!! پاسخ دادن بهشون همانا و ... یه ساعت و خورده ای وصل بودن همانا... تلفن خونه اشغال بودن همانا... سوپاپ زودپز و یادم رفته بود گذاشتن همانا... و خلاصه خونه داشت میرفت جای کره مریخ رو بگیره. تلفن هم اشغال شد و چون پشت خطی داره تمام اون لحظات برای این دوست عزیزمون بوق آزاد میزده و اوشون هم حکمن فکر کردن ما خونه نیستیمو... خلاصه معرکه ای شده بود!

ماهی عزیزم دپرشن گرفته... یاس فلسفی عمیق! همه میگن چون تنهاست... مگه ما آدمها که تنهاییم واس خاطر تنهایی هامون اینطوری میشیم؟ ماهی جونم خوف شو.

صدای من با نبودن تو ترانه کم داره...

من توی اتاق پای کامپیوتر... خواهرم توی هال و پای تی وی. از تی وی یه آهنگ شروع میشه به پخش. دست بر قضا همون آهنگیه که دوستش میدارم و مدتهاست به خودم یادآوری میکنم که دانلودش کنم... پای کامپیوترم پس وصل میشم به اینترنت که دانلودش کنم. زود هم پیداش میکنم و دانلود شروع میشه... خواهرم پا میشه میاد پیش من. اولین جمله ای که میگه بدون توجه به اینکه من دارم چیکار میکنم... این چه آهنگ مسخره ایه که توی top 20 آهنگ سوم شده. من موندم توی این دنیا کیه که بتونه ازین آهنگ خوشش بیاد. من خندم میگیره! اشاره به مونیتور میکنم. صفحه رو نگاه میکنه و با دهان نیمه باز بهم خیره میشه و بهم میگه... جدی دوستش داری؟ منم جواب میدم... آره!

من و خواهرم خیلی با هم صمیمی هستیم در عین حال اختلاف فکریمون زیاده. شاید به نظر اون من خیلی اُمُلم! شایدم خیلی قدیمی فکر میکنم. اما... من این املی رو دوست دارم! من این افکار پوسیده قدیمی رو دوست دارم!

!!!! کیفیت آهنگ افتضاح بود و من مجبور شدم دوباره بیام و از یه جای دیگه دانلودش کنم.

همه رفتن بیرون و من موندم خونه. تنها. خیلی خوبه. این تنهایی رو دوست دارم. شاید همین تنهاییه که منو وا میداره تق و تق تایپ کنم و هر چی به ذهنم میاد بنویسم. همیشه توی جمع گوش خوبی بودم. همیشه حرفای آدمها رو خوب شنیدم و درکشون کردم و بهشون اطمینان خاطر دادم. اما هیچ وقت نتونستم راحت حرف بزنم. دلایل مختلفی هم داشته. خودم... اونا... حرفا...

نوشتن بسه. این تنهایی کم پیش میاد. این تنهایی یه فرصت خوب واسه بارونی شدنه...